سر دست ها جاریست
غسالخانه بدرقه اش می کند
صدایی نیست
کسی دم بر نمی آرد
تفاوت، چون تیغ آفتاب
راست می زند تو چشمت
زخم چشم که می گویند
همین است؟
جمعیت جوان اند
ولی ساکت
صدای "اِله" هم نمی آید
الله که هیچ
نماز می خوانند
بر میتی که در گمانم
می شناسمش
نماز می خوانم
ولی قطعا
آخوندش را نمی شناسم
این جماعت را نمی شود شناخت
ساده است
هر کاری که کردند
تو هم تکرار کن
صلوات بفرست
.
.
.
کسی خم می شود روی تابوت
لابد کفن را باز کرده
آری همین است
چیز دیگری یارای این ندارد
که پاشنه ها را
از زمین بکند و
خلق،
بر نوک پا
نگه دارد
گردنشان خم کند
چشم هاشان تیز کند
چهره اش را
می خواهند ببینند
چهره کسی که آخرین نگاهش
تنیده در نگاه مرگ
شاید هم زندگی
که می داند
کسی که فاصله اش
تا آخرین مقصد
دست خودش بود
16-17 متر
حداکثر 20 متر
چهار طبقه
.
.
.
[برفک]
0 نظر:
ارسال نظر