در روستایی هر کس که می مرد، یه نفر فردا شب کفنش را می دزدید و می برد می فروخت تا اینکه خودش مرد و همه فهمیدن کفن دزد کی بوده. بنابراین از کنار پسرش که رد می شدند نفرینی بر پدرش می فرستادن! پسر خسته شد و گفت حالا کاری می کنم که برای پدرم دعای خیر کنید. از آن شب هر کس می مرد، پسر کفنش را می دزدید و چوبی هم در ما تحت مرده فرو می کرد. چند روز که گذشت هر کس پسر را می دید می گفت خدا پدرت را بیامرزد عجب مردی بود.
مرسب درویش این یکی زیباترین وبامزه ترین مطالبی بود که تا حالا خوندم.
پاسخحذففروخ
پاسخحذفهـــــــوم.