در روستایی هر کس که می مرد، یه نفر فردا شب کفنش را می دزدید و می برد می فروخت تا اینکه خودش مرد و همه فهمیدن کفن دزد کی بوده. بنابراین از کنار پسرش که رد می شدند نفرینی بر پدرش می فرستادن! پسر خسته شد و گفت حالا کاری می کنم که برای پدرم دعای خیر کنید. از آن شب هر کس می مرد، پسر کفنش را می دزدید و چوبی هم در ما تحت مرده فرو می کرد. چند روز که گذشت هر کس پسر را می دید می گفت خدا پدرت را بیامرزد عجب مردی بود.

۲ نظر:

  1. مرسب درویش این یکی زیباترین وبامزه ترین مطالبی بود که تا حالا خوندم.

    پاسخحذف
  2. فروخ

    هـــــــوم.

    پاسخحذف